نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:تلنگر,ایمان بخدا,اعتماد بخدا,توکل بخدا,عبرت,داستان پندآموز,منبعwww,talangorfa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

آرایشگر

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسیدند؛
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 9 فروردين 1392برچسب:مرگ,عبرت,درس,قبر,قيامت,مردن,لحد,منبعwww,talangore,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

         آخرين تصوير از دنيا

 

 

توجه توجه

 

 

عاقبت خاك گل كوزه گران خواهيم شد...!!

 

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 9 فروردين 1392برچسب:كارخير,وسوسه شيطان,اجروپاداش الهي,منبعwww,talangore,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

پافشاري در كار خير                                                                                                                           

 

 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند....

 



ادامه مطلب...

   از یاد رفته ها یادمان نرود

 

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی؟

دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

 

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!

 

 

 

 

   دخترک و پیرمرد

 

 

 

 

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود،روی نیمکت چوبی،روبه روی یک آب نمای سنگی.

پیرمرد از دخترک پرسید؛

- ناراحتی؟؟

- نه !

- مطمئنی؟؟

- نه !

- چرا گریه می کنی؟؟

- چون دوستام منو دوست ندارن.

- چرا؟؟

- چون قشنگ نیستم

- اینا اینو بهت گفتن؟؟

- نه !

- پس چرا گریه می کنی اتفاقا تو قشنگترین دختری هستی که من تا بحال دیدم

- راست می گی آقا؟؟

- از ته قلبم آره

- دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید،شاد شاد

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را پاک کرد،کیفش را باز کرد،عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!! 

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 6 بهمن 1391برچسب:درسی از گنجشک,داستان عبرت انگیز,حکایت پندآموز,تلنگر,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

 

   ما در قبال گرفتاری دوستانمان چه می کنیم؟؟

 

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:اثبات وجودخدا,مباحثه استادوشاگرد,انیشتین,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

 

    مباحثه شاگرد و استاد

 

استاد دانشگاه با اين سوال شاگردانش را به يك چالش ذهني کشاند:آيا خدا هر چيزي که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردي با قاطعيت پاسخ داد:”بله او خلق کرد
استاد پرسيد: “آيا خدا همه چيز را خلق کرد؟
شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا
استاد گفت: “اگر خدا همه چيز را خلق کرد, پس او شيطان را نيز خلق کرد. چون شيطان نيز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمايانگر صفات ماست , خدا نيز شيطان است!”
شاگرد آرام نشست و پاسخي نداد. استاد با رضايت از خودش خيال کرد بار ديگر توانست ثابت کند که عقيده به مذهب افسانه و خرافه اي بيش نيست.
شاگرد ديگري دستش را بلند کرد و گفت: “استاد ميتوانم از شما سوالي بپرسم؟
استاد پاسخ داد: “البته

شاگرد ايستاد و پرسيد: “استاد, سرما وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: “اين چه سوالي است البته که وجود دارد. آيا تا کنون حسش نکرده اي؟
شاگردان به سوال مرد جوان خنديدند...

 



ادامه مطلب...

 

 

    زود قضاوت نکنیم

 

 

پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد ،او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد .

او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم  و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم “.

پدر با عصبانيت گفت:”آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟”
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم” از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم، شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا ...

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:داستان پندآموز,حکایت اخلاقی,عبرت,درس,فداکاری,ایثار,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

    به دروغ امید را در دیگران زنده کردن ولی خود...                            

 

 

در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم  صحبت می کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرمبودند. درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشد...

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 30 دی 1391برچسب:الو,خدا,فراموشی خدا,سلب توفیق,زبان کودکانه,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

ما واقعا کجای کاریم؟؟

 

 

 

 

 

الو الو سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟
پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد ! مثل صدای یه فرشته

- بله با کی کار داری کوچولو ؟
- خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم ، قول داده امشب جوابمو بده
- بگو من میشنوم

کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم

- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

- فرشته ساکت بود . بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره . مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه ؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 29 دی 1391برچسب:رفاقت,دوست,مرام,به سلامتی,معرفت,رفیق,یار,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

 

           به سلامتی...

به سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره

به سلامتی مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه

به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن بلد نیست

به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه تَرکمون کنن درکمون می کنن

به سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش میدن اما معلوم نیس خودشون کجا درد دل میکنن

به سلامتی اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه ……

به سلامتی مادر که وقتی غذا سر سفره کم بیاد اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه

به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دائمیه!

به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:توبه,ناامیدی,بازگشت,حضرت موسی(ع),کوه طور,لبیک,منبعwww,henasa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

  ناامیدی در درگاه خدا معنا ندارد

 

روزی حضرت موسی (ع) در کوه طور،هنگام مناجات عرض کرد:ای پروردگارجهانیان.جواب 

آمد: لبیک،سپس عرض کرد:ای خدای اطاعت کنندگان! جواب آمد:لبیک،سپس عرض کرد:ای پرودگار گناه کاران!.جواب آمد:لبیک لبیک لبیک،حضرت موسی سوال کرد:خدایا! حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم،یک بار جواب دادی،اما تا گفتم:ای خدای گناه کاران،سه مرتبه جواب دادی؟خداوند فرمود:ای موسی! عارفان،به معرفتخود و نیکو کاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند،اما گناه کارانجز فضل من پناهی ندارند.آگر من هم آن ها را از درگاه خود نا امید کنم،به درگاه چه کسی پناهنده شوند. 

واقعا حیف نیست در برابر خدایی به این مهربانی گناه کار باشیم و او را از 

خود برنجانیم؟؟

 

 

˝بعضیا میگن ما خیلی گناه کردیم ناامیدیم خدا ما رو نمیبخشه پس بهتره بیشتر گناه کنیم بد نیست داستان بالا رو با دقت بخونن و بدونن خداوندهمیشه در توبهرو باز گذاشته البته این به معنای سوء استفاده نیست، توبه باید با اخلاص باشه و دیگه گناه رو تکرار نکنیم.˝

 

 

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:عزراییل,مرگ,شدادبن عاد,دل سوختن عزراییل,جبرئیل,پیامبر(ص),منبعwww,henasa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

  داستان واقعی که مو را به تن آدم سیخ می کنه...

 

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزراییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت...



ادامه مطلب...

جنگجوی کوچک خدا            

                                                                

 حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.

یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.

پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.

سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 دی 1391برچسب:مادر,مادرعزیز,داستان واقعی,حکایت پندآموز,درس اخلاقی,مادرجان,منبعwww,bitrin,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

                                      برگرفته شده از داستان واقعی ولی دردناک

 

 

فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
 

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت

 مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به

خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.  ماهی

دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟”  و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس

فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد..

 



ادامه مطلب...

 

                                                  داستان عبرت انگیز توبه نصوح

 

 

 

نصوح مردى بود شبيه زنها ، صورتش مو نداشت و پستانهايى برجسته چون پستان زنها داشت و در حمام زنانه كار مى كرد و كسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تميزكارى و زرنگى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران و رجال دولت و اعيان و اشراف دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در كاخ شاه صحبت از او به ميان آمد.

دختر شاه مايل شد كه به حمام آمده و كار نصوح را ببيند. نصوح جهت پذيرايى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص نديمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد . از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از اين حادثه دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد كه همه كارگران را تفتيش كنند تا شايد آن گوهر ارزنده پيدا شود  . طبق اين دستور مأمورين ، كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد خود قرار دادند، همين كه نوبت به نصوح رسيد با اينكه آن بيچاره هيچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوايى ، حاضر نشد كه وى را تفتيش ‍ كنند، لذا به هر طرفى كه مى رفتند تا دستگيرش كنند، او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقويت مى كرد و لذا مأمورين براى دستگيرى او بيشتر سعى مى كردند. نصوح هم تنها راه نجات را در اين ديد كه خود را در ميان خزينه حمام پنهان كند، ناچار به داخل خزينه رفته و همين كه ديد مأمورين براى گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه كرد و از خدا خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش دهد . به مجرد اين كه نصوح توبه كرد، ناگهان از بيرون حمام آوازى بلند شد كه دست از اين بيچاره برداريد كه گوهر پيدا شد . پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شكر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت .....

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 دی 1391برچسب:آیت الله بهجت,پاسخ به شبهات,منبعwww,sham0,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

پاسخ به شبهات در خواب

 

شخصی از برخی شبهات اعتقادی در بحران فکری  بوده،از شهر خویش به سوی قم حرکت می کند و به قم می رسد  و در آنجا اقامت می کند . شبی آیت الله بهجت را در خواب می بیند و ایشان پاسخ شبهات وی را می دهند.آن شخص از خواب برمی خیزد و در صادقه بودن رؤیا، به فکر و تردید می افتد . از این رو ،روزجمعه 

برای مطرح کردن آن شبهات به محضر پرفیض آیت الله بهجت می رود .ایشان نقل می کنند که بمحض اینکه آمدم موضوع را مطرح کنم ، آیت الله بهجت  فرمودند:جواب همان هایی بود که در خواب به تو گفتم، تردید مکن .

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 دی 1391برچسب:داستان پندآموز,حکایت,لالایی,درس اخلاقی,منبعwww,dastanak,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

لالایی ... 

 

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.

پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.

این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.

پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!

از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 دی 1391برچسب:چارلی چاپلین,چارلی,وصیت نامه,سفارش,چاپلین,پانتومیم,هنرمند,منبعwww,niksalehi,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

                                              بخشی ازوصیت نامه چارلی چاپلین به دخترش

 

 

 

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازان بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده، بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

دخترم، جرالدین، پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.... روزی که چهره ی زیبای یک اشراف زاده ی بی بند و بار تو را بفریبد، آن روز است که بندبازی ناشی خواهی بود. بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنن.

از این رو دل به زر و زیور مبند. بزگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد.... اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار و معنی این را وظیفه ی خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او بهتر از من معنی عشق را می داند. او برای تعریف معنی عشق، که معنی آن یکدلی است شایسته تر از من است......

دخترم، هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند..... برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.

دخترم جرالدین، برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگری می گذارم و با این پیام نامه ام را پایان می بخشم:

*** انسان باش، پاکدل و یکدل؛ زیرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است. *** 

 

 

 

 

مشاهده انوار آیات قرآن

     

آیت الله تهرانی می نویسد:


 
حضرت آیت الله العظمی بهجت فرمودند: در زمان جوانی ما، مرد نابینایی بود که قرآن را باز می کرد و هر آیه ای را که می خواستند نشان می داد و انگشت خود را کنار آیه مورد نظر قرار می داد، من نیز در زمان جوانی روزی خواستم با او شوخی کرده و سر به سر او گذارده باشم گفتم: فلان آیه کجاست؟ قرآن را باز کرد و انگشت خود را روی آیه گذاشت. من گفتم: نه اینطور نیست، اینجا آیه دیگری است. به من گفت: مگر کوری نمی‌بینی؟



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.