نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 16 دی 1394برچسب:یتیم,پدر,قصه,معلم,تلنگر,درس,عبرت,پند,منبع:/mohammad-dadashi,persianblog,ir, توسط یاسر فلاحتی |


 

کاش کسی یاد معلم ها  میداد...

اول مهر...

شغل پدرها را نپرسند ؛

حاله قصه چشمان یتیمی که نم می خورد دیدن ندارد...

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 16 دی 1394برچسب:عبرت,تجربه,امید,تلنگر,درس,پل زندگی,منبع:mohammad-dadashi,persianblog,ir, توسط یاسر فلاحتی |

پل های پشت سرت را خراب نکن ...

متعجب خواهی شد...

 

 اگر بدانی بارها ...

 

ناچارخواهی بود ...

ازهمان رودخانه عبور کنی......

نوشته شده در تاريخ شنبه 12 بهمن 1392برچسب:هوشیار باش,تلنگر,پندآموز,عبرت,درس اخلاقی, توسط یاسر فلاحتی |

 

تنها دو روز در سال است که

 

نمی توان  کاری کرد

 

یکی دیروز است و یکی فردا  !!!

 

 

کباب کاذب

 

 

مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.

شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند…



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:شرط عشق,وفا,عاشق واقعی,حکایت پنداموز,داستان عبرت اموز,تلنگر, توسط یاسر فلاحتی |

 

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
بیست سال بعد از ازدواج آن زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند و علت را از او پرسیدند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم"

 

 

10 سالش بود باباش زد تو گوشش هيچي نگفت…!!!

20 سالش شد باباش زد تو گوشش هيچي نگفت….!!!

30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زير گريه…!!!

 باباش گفت چرا گريه ميکني..؟

گفت: آخه اونوقتا دستت نميلرزيد…!!!

 

 

 

 

 

به سلامتيه مادرايي که با حوصله راه رفتن رو ياده بچه هاشون دادن ولي تو پيري

بچه هاشون خجالت ميکشن ويلچرشونو هل بدن!!   «صلوات»

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:تلنگر,ایمان بخدا,اعتماد بخدا,توکل بخدا,عبرت,داستان پندآموز,منبعwww,talangorfa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

آرایشگر

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسیدند؛
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:حکایات پندآموز,تلنگر,درس عبرت آموز,منبع:www,talangorfa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

مردی در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان
شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید . ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار:این بچه نیاز به عمل داره  باید پولشو پرداخت کنید.
مرد:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه روهم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید ، من پول رو تا شب براتون میارم...
پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازدگفت:این قانون بیمارستانه.باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد......
دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت.
و چقدر زود دیر می شود.

نوشته شده در تاريخ جمعه 24 آبان 1392برچسب:حکایات پندآموز,تلنگر,درس عبرت آموز,منبعsecrect,mihanblog,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستادو به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.

بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد وپرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:تلنگر,ایمان بخدا,اعتماد بخدا,توکل بخدا,عبرت,داستان پندآموز, توسط یاسر فلاحتی |

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیدهنمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، درحالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت…



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:داستان پندآموز,تلنگر,عبرت آموز,حکایت تکان دهنده,, توسط یاسر فلاحتی |

 کودکی به پدرش گفت: «بابا دیروز سر چهارراه حاجی فیروز رو دیدم

بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی بابا،من خیلی از او خوشم آمد،نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید،به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود …»

از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند …

نوشته شده در تاريخ جمعه 7 تير 1392برچسب:تلنگر,جبران,پیر,حکایت,درس,اندرز,عبرت, توسط یاسر فلاحتی |

گفت: جبران می کنم ‍

 

گفتم:کدام را؟عمررفته را؟روی شکسته را؟دل مرده اما تپیده را؟

حالا من هیچ ! جواب این تار موهای سفیدرامیدهی؟نگاهی به سرم کردوگفت:چه پیرشده ای؟

گفتم:جبران می کنی؟

گفت:کدام را؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

   دخترک و پیرمرد

 

 

 

 

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود،روی نیمکت چوبی،روبه روی یک آب نمای سنگی.

پیرمرد از دخترک پرسید؛

- ناراحتی؟؟

- نه !

- مطمئنی؟؟

- نه !

- چرا گریه می کنی؟؟

- چون دوستام منو دوست ندارن.

- چرا؟؟

- چون قشنگ نیستم

- اینا اینو بهت گفتن؟؟

- نه !

- پس چرا گریه می کنی اتفاقا تو قشنگترین دختری هستی که من تا بحال دیدم

- راست می گی آقا؟؟

- از ته قلبم آره

- دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید،شاد شاد

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را پاک کرد،کیفش را باز کرد،عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!! 

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 6 بهمن 1391برچسب:درسی از گنجشک,داستان عبرت انگیز,حکایت پندآموز,تلنگر,منبعwww,dastanekootah,in, توسط یاسر فلاحتی |

 

   ما در قبال گرفتاری دوستانمان چه می کنیم؟؟

 

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.