نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 16 دی 1394برچسب:شهید,شهیدگمنام,شهادت,ایثار,جان فشانی,منبع:talangoridobare,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

جنازه پسرشون رو که آوردند 

 

 

 

 

 

 

 

                  

 

 

چیزی جز دو سه کیلو استخون نبود...

پدر سرشو بالا گرفت و گفت:حاج خانوم غصه نخوری ها!!!

دقیقا وزن همون روزیه که خدا

بهمون هدیه دادش...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:تلنگر,ایمان بخدا,اعتماد بخدا,توکل بخدا,عبرت,داستان پندآموز,منبعwww,talangorfa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

آرایشگر

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسیدند؛
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:حکایات پندآموز,تلنگر,درس عبرت آموز,منبع:www,talangorfa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

مردی در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان
شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید . ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار:این بچه نیاز به عمل داره  باید پولشو پرداخت کنید.
مرد:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه روهم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید ، من پول رو تا شب براتون میارم...
پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازدگفت:این قانون بیمارستانه.باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد......
دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت.
و چقدر زود دیر می شود.

نوشته شده در تاريخ جمعه 24 آبان 1392برچسب:حکایات پندآموز,تلنگر,درس عبرت آموز,منبعsecrect,mihanblog,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستادو به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.

بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد وپرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 9 فروردين 1392برچسب:مرگ,عبرت,درس,قبر,قيامت,مردن,لحد,منبعwww,talangore,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

         آخرين تصوير از دنيا

 

 

توجه توجه

 

 

عاقبت خاك گل كوزه گران خواهيم شد...!!

 

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 9 فروردين 1392برچسب:كارخير,وسوسه شيطان,اجروپاداش الهي,منبعwww,talangore,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

پافشاري در كار خير                                                                                                                           

 

 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند....

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:توبه,ناامیدی,بازگشت,حضرت موسی(ع),کوه طور,لبیک,منبعwww,henasa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

  ناامیدی در درگاه خدا معنا ندارد

 

روزی حضرت موسی (ع) در کوه طور،هنگام مناجات عرض کرد:ای پروردگارجهانیان.جواب 

آمد: لبیک،سپس عرض کرد:ای خدای اطاعت کنندگان! جواب آمد:لبیک،سپس عرض کرد:ای پرودگار گناه کاران!.جواب آمد:لبیک لبیک لبیک،حضرت موسی سوال کرد:خدایا! حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم،یک بار جواب دادی،اما تا گفتم:ای خدای گناه کاران،سه مرتبه جواب دادی؟خداوند فرمود:ای موسی! عارفان،به معرفتخود و نیکو کاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند،اما گناه کارانجز فضل من پناهی ندارند.آگر من هم آن ها را از درگاه خود نا امید کنم،به درگاه چه کسی پناهنده شوند. 

واقعا حیف نیست در برابر خدایی به این مهربانی گناه کار باشیم و او را از 

خود برنجانیم؟؟

 

 

˝بعضیا میگن ما خیلی گناه کردیم ناامیدیم خدا ما رو نمیبخشه پس بهتره بیشتر گناه کنیم بد نیست داستان بالا رو با دقت بخونن و بدونن خداوندهمیشه در توبهرو باز گذاشته البته این به معنای سوء استفاده نیست، توبه باید با اخلاص باشه و دیگه گناه رو تکرار نکنیم.˝

 

 

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:عزراییل,مرگ,شدادبن عاد,دل سوختن عزراییل,جبرئیل,پیامبر(ص),منبعwww,henasa,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

  داستان واقعی که مو را به تن آدم سیخ می کنه...

 

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزراییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت...



ادامه مطلب...

جنگجوی کوچک خدا            

                                                                

 حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.

یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.

پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.

سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 دی 1391برچسب:خدا,رب,پروردگار,عبادت,خالق,خدایی,ملائکه,طاعت,نماز,نمازشب,منبعehsssan,miyanali,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

      چه خدائی...                                                                                                                                                                                                                                     

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است

بنده: خدایا! خسته ام! نمیتوانم

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم میپرد

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب میکنیم...

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 دی 1391برچسب:مادر,مادرعزیز,داستان واقعی,حکایت پندآموز,درس اخلاقی,مادرجان,منبعwww,bitrin,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

                                      برگرفته شده از داستان واقعی ولی دردناک

 

 

فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
 

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت

 مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به

خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.  ماهی

دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟”  و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس

فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد..

 



ادامه مطلب...

 

                                                  داستان عبرت انگیز توبه نصوح

 

 

 

نصوح مردى بود شبيه زنها ، صورتش مو نداشت و پستانهايى برجسته چون پستان زنها داشت و در حمام زنانه كار مى كرد و كسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تميزكارى و زرنگى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران و رجال دولت و اعيان و اشراف دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در كاخ شاه صحبت از او به ميان آمد.

دختر شاه مايل شد كه به حمام آمده و كار نصوح را ببيند. نصوح جهت پذيرايى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص نديمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد . از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از اين حادثه دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد كه همه كارگران را تفتيش كنند تا شايد آن گوهر ارزنده پيدا شود  . طبق اين دستور مأمورين ، كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد خود قرار دادند، همين كه نوبت به نصوح رسيد با اينكه آن بيچاره هيچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوايى ، حاضر نشد كه وى را تفتيش ‍ كنند، لذا به هر طرفى كه مى رفتند تا دستگيرش كنند، او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقويت مى كرد و لذا مأمورين براى دستگيرى او بيشتر سعى مى كردند. نصوح هم تنها راه نجات را در اين ديد كه خود را در ميان خزينه حمام پنهان كند، ناچار به داخل خزينه رفته و همين كه ديد مأمورين براى گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه كرد و از خدا خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش دهد . به مجرد اين كه نصوح توبه كرد، ناگهان از بيرون حمام آوازى بلند شد كه دست از اين بيچاره برداريد كه گوهر پيدا شد . پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شكر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت .....

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 دی 1391برچسب:آیت الله بهجت,پاسخ به شبهات,منبعwww,sham0,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

پاسخ به شبهات در خواب

 

شخصی از برخی شبهات اعتقادی در بحران فکری  بوده،از شهر خویش به سوی قم حرکت می کند و به قم می رسد  و در آنجا اقامت می کند . شبی آیت الله بهجت را در خواب می بیند و ایشان پاسخ شبهات وی را می دهند.آن شخص از خواب برمی خیزد و در صادقه بودن رؤیا، به فکر و تردید می افتد . از این رو ،روزجمعه 

برای مطرح کردن آن شبهات به محضر پرفیض آیت الله بهجت می رود .ایشان نقل می کنند که بمحض اینکه آمدم موضوع را مطرح کنم ، آیت الله بهجت  فرمودند:جواب همان هایی بود که در خواب به تو گفتم، تردید مکن .

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 دی 1391برچسب:داستان پندآموز,حکایت,لالایی,درس اخلاقی,منبعwww,dastanak,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

لالایی ... 

 

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.

پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.

این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.

پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!

از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 دی 1391برچسب:چارلی چاپلین,چارلی,وصیت نامه,سفارش,چاپلین,پانتومیم,هنرمند,منبعwww,niksalehi,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

                                              بخشی ازوصیت نامه چارلی چاپلین به دخترش

 

 

 

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازان بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده، بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

دخترم، جرالدین، پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.... روزی که چهره ی زیبای یک اشراف زاده ی بی بند و بار تو را بفریبد، آن روز است که بندبازی ناشی خواهی بود. بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنن.

از این رو دل به زر و زیور مبند. بزگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد.... اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار و معنی این را وظیفه ی خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او بهتر از من معنی عشق را می داند. او برای تعریف معنی عشق، که معنی آن یکدلی است شایسته تر از من است......

دخترم، هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند..... برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.

دخترم جرالدین، برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگری می گذارم و با این پیام نامه ام را پایان می بخشم:

*** انسان باش، پاکدل و یکدل؛ زیرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است. *** 

 

 

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:شهادت,شهدا,خاطرات جبهه,خاطرات جنگ,شهید,نثار,ازخودگذشتگی,خاکریز,خمپاره,منبعsarzamine-noor,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

                               قبول‌ کنین‌ به‌ خدا،   بابام‌  شده‌   نردبون

 

 

اتل‌ متل‌ یه‌ بابا که‌ اسم‌ اون مرتضی ست
نمره‌ جانبازیهاش‌از هفتاد و پنج‌ بالاست

اونکه‌ دلاوریهاش‌ تو جبهه‌ غوغا کرده‌ 
حالا بیاین‌ ببینین‌ کلکسیون‌ درده‌ 

اونکه‌ تو میدون‌ مین‌ هزار تا معبر زده‌ 
حالا توی‌ رختخواب‌، افتاده‌ حالش‌ بده‌ 

بابام‌ یادگاری‌ از خون‌ و جنگ‌ و آتیشه‌ 
با یاد اون‌ موقعا ذره‌ ذره‌ آب‌ میشه‌ 

آهای‌ آهای‌ گوش‌ کنین‌ درد دل‌ بابارو 
میخواد بگه‌ چه‌ جوری‌ کشتند بچه‌هارو 

هیچ‌ میدونی‌ یعنی‌ چی‌ زخمیها رو بیاری‌ 
یکی‌ یکی‌ روبازو تو آمبولانس‌ بذاری‌ 

درست‌ جلوی‌ چشمات‌ یه‌ خورده‌ او نطرفتر 
با شلیک‌ مستقیم‌ ماشین‌ بشه‌ خاکستر 

گفتن‌ این‌ خاطره‌ بدجوری‌ میسوزوندش‌ 
با بغض‌ و ناله‌ می‌گفت‌ کاشکی‌ که‌ پر نبودش
 
آی‌ قصه‌ قصه‌ قصه‌ نون‌ و پنیر و پسته‌ 
هیچ‌ تا حالا شنیدی‌ تانکها بشن‌ قنّاصه‌؟ 

میدونی‌ بعضی‌ وقتا تانکا قناصه‌ بودن‌ 
تا سری‌ رو میدیدن‌ اون‌ سرو می‌پروندن‌ 

سه‌ راه‌ شهادت‌ کجاست‌؟ میدونی‌ دوشکا چیه‌؟ 
میدونی‌ تانک‌ یعنی‌ چی‌؟ یا آرپی‌جی‌ زن‌ کیه‌؟ 

آرپی‌جی‌ زن‌ بلند شد «ومارمیت‌» رو خوند 
تانک‌ اونو زودتر زدش‌ یه‌ جفت‌ پوتین‌ ازش‌ موند 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 25 آذر 1391برچسب:حکایت,جالب,حکایت شنیدنی,بهلول منبع live4lover,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

 

 

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!

 

مشاهده انوار آیات قرآن

     

آیت الله تهرانی می نویسد:


 
حضرت آیت الله العظمی بهجت فرمودند: در زمان جوانی ما، مرد نابینایی بود که قرآن را باز می کرد و هر آیه ای را که می خواستند نشان می داد و انگشت خود را کنار آیه مورد نظر قرار می داد، من نیز در زمان جوانی روزی خواستم با او شوخی کرده و سر به سر او گذارده باشم گفتم: فلان آیه کجاست؟ قرآن را باز کرد و انگشت خود را روی آیه گذاشت. من گفتم: نه اینطور نیست، اینجا آیه دیگری است. به من گفت: مگر کوری نمی‌بینی؟



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:منجات نامه,حسن زاده آملی,منبع sahebdell,blogfa,com, توسط یاسر فلاحتی |

بسم الله الرحمن الرحيم 
الهى بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرينت نورم ده. 
الهى راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر. 
الهى يا من يعفو عن الكثير و يعطى الكثير بالقليل از زحمت كثرتم وارهان و رحمت وحدتم ده. 
الهى ساليانى مى پنداشتم كه ما حافظ دين توايم استغفرك اللهم در اين ليلة الرغائب هزار و سيصد و نود فهميدم كه دين تو حافظ ما است احمدك اللهم. 
الهى چگونه خاموش باشم كه دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گويم كه خرد مدهوش و بيهوش است. 
الهى ما همه بيچاره ايم و تنها تو چاره اى و ما همه هيچكاره ايم و تنها تو كاره اى. 
الهى از پاى تا فرقم در نور تو غرقم يا نور السموات و الارض انعمت فزد. 
الهى شان اين كلمه كوچك كه به اين علو و عظمت است پس يا على يا عظيم شان متكلم اينهمه كلمات شگفت لا تتناهى چون خواهد بود. 
الهى واى بر من اگر دانشم رهزنم شود و كتابم حجابم. 
الهى چون تو حاضرى چه جويم و چون تو ناظرى چه گويم. 
الهى چگونه گويم نشناختمت كه شناختمت و چگونه گويم شناختمت كه نشناختمت. 



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.