کاش کسی یاد معلم ها میداد...
اول مهر...
شغل پدرها را نپرسند ؛
حاله قصه چشمان یتیمی که نم می خورد دیدن ندارد...
پل های پشت سرت را خراب نکن ...
متعجب خواهی شد...
اگر بدانی بارها ...
ناچارخواهی بود ...
ازهمان رودخانه عبور کنی......
گفت: جبران می کنم گفتم:کدام را؟عمررفته را؟روی شکسته را؟دل مرده اما تپیده را؟ حالا من هیچ ! جواب این تار موهای سفیدرامیدهی؟نگاهی به سرم کردوگفت:چه پیرشده ای؟ گفتم:جبران می کنی؟ گفت:کدام را؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخرين تصوير از دنيا
توجه توجه
عاقبت خاك گل كوزه گران خواهيم شد...!!
به دروغ امید را در دیگران زنده کردن ولی خود...
در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت می کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرمبودند. درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشد...
ادامه مطلب...